و باز هم تنهايی...
حالی عجيب دارم،باز به دنيای تنهايی بازگشتم. دنيايی که در عين تلخی آن ولی آزاد و رها هستم.آزاد چون باد و رها چون برگی در آغوش باد.
يادمه هميشه دلم می خواست بروم و معنی با کسی بودن را بچشم،رفتم اما کاش هيچ وقت نرفته بودم. بودن و ماندن برايم سخت بود. برای منی که چون برگی رها بودم در آغوش باد.
با کسی بودن بعنی حصاری به دور خود کشيدن
با کسی بودن يعنی تنها نبودن
يعنی به جای باد با کسی هم پرواز شدن...
مدتی ماندم طعم دوست داشتن را از زبان او چشيدم،لذت بردم. اما تمام آن ها چيزی نبود که مرا از نظر روحی ارضاء کند.پس بازگشتم به آغوش باد.
من رفتم تا ببينم،بچشم،لمس کنم دوست داشتن ادم ها را از نزديک. اما ديدم آدم ها از دور دوست داشتنی ترند،ديدم آدم ها خودخواهند همه چيز و همه کس را فقط برای خود می خواهند...
ديدم بيان و نگاه و احساسات من با آدم ها بسيار بيگانه هست،بسيار بيگانه...
ديدم از نظر نگاه خود به زندگی و زندگی کردن فقط نيازهای ضروريمان مثل هم است اما از نظر های ديگر من کجا و آدم ها کجا...
تا مدتی پيش فکر ميکردم اين هم اوست که به دنبالش ميگشتم،اما ديدم نه اشتباه کردم و آن هم اشتباهی بزرگ...
در وهله اول شايد شبيه تو باشد اما جلوتر که ميروی ميبينی نه از فکر تو تا فکر او فاصله بسيار است.غرورت نمی گذارد که بگی آی کم آوردم و بگی اشتباه کردم...
ادامه ميدهی ولی داری تحمل می کنی،نسبت به او سرد ميشوی اما همچنان ادامه ميدهی. ديگر به جايی ميرسی که توان ادامه دادن را در خود نميبينی و همانجا صفحه را cute ميکنی... و آخر لب ميگشايم و ميگويم کم آوردم و اشتباه کردم...
نميدانم چرا نيمتوانم مثل ادم ها خودخواه باشم...
دوست دار سادگی خود هستم که هيچ گاه خودخواه نبودم. از آنجا که تقدير هيچ گاه روی خوش به من نشان نداد...اما به من ياد داد که دل نبند روزها در گذرند همينطور آدم ها. روزی هم نوبت خود توست.
پس
بمان، دل مبند ، خودخواه مباش...
من خودم را گم کرده ام <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
میجویم
میپویم
میخوانم
اما نمی یابم
من خود را در جایی گم کرده ام
و یا شاید خود را گوشه ای جا گذاشته ام
وای خدای من !
چقدر خسته ام
از پوییدن و نیافتن
از گشتن و باز گم تر شدن
دیگر دستی نیست تا مرا پیدا کند
و من تنها ماندم
و اینگونه از خود میگریزم
از همان خودی که گمش کردم
تلاشی بیهوده
نا امیدانه تکیه میزنم بر ثانیه ها
چقدر از شمردن ثانیه ها بیزارم
نا امیدانه ثانیه ها را میگذرانم
شاید در گوشه ای بیابمش
تکیه گاه من کجاست ؟
همه می پرسند خانه دوست کجاست !
ولی من فریاد میکنم : خانه دوست را میدانم ، بگوئید دوست کجاست ؟
ميروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش...
عشق به جاذبه جاده های نرفته می ماند ومسافر کسی ست که در حضور آزاد اين قفس باد را در دست همسفر خويش لمس می کند جسارت کن مرد تنها هر کاغذ سفيدی را بيتی بايد درخور معنا تازيبايی زندگی در سطرسطرش جستجو شود متن نانوشته هرگز اشتباهی نخواهد داشت آموختن از خط خوردگی قلم روزگار آغاز می گردد...
سلام. خیلی خوشحالم که باشما اشنا میشم.البته این روهم بایدبگم که اینجاخیل برام اشناست....من پارسال باوبلاگ فصل تنهایی زیادوبگردی میکردم....نمیدونم شماازاون قدیمی هاهستید یانه!....راستش من هم اپدیت کردم.ضمن اینکه لینک نصب موتورجستجوی گوگل رودرکنارلینک نصب شمارشگرتعدادبازدیدکنندگان وبلاگ روهم تووبلاگم گذاشتم.خوشحال میشم تشریف بیارید.
اجازه هست لینک وبلاگ قشنگتون روتووبلاگم قراربدم.؟
هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرامترين خواب جهان خواهد بود
سلام دوست خوبم وبلاگ خوبي داري اميد وارم هميشه موفق باشي .خوشحال مي شم پيشم بياي تا هميشه با هم باشيم.و لينک وبلاگت رو خودت تو وبلاگم قرار بدي اگرم قابل دونستي لينک منو تو وبلاگت بذاري . ....شادباشي
سلام حسام جان... پيدا کردن اون دوست خيلی دشواره همه اينو ميدونن و فکر ميکنم خيلی ها تجربه کردند لحظه هايی رو سپری کردن کنار کسی که فکر ميکردن تکه گم شده روح و جسمشون هست اما بعد کم کم حس کردند که نه اشتباه بوده... نا اميد نشو... ادامه بده... ايمان دارم که نااميد نمی مانی... موفق باشی... سالم و سرحال و شاد... خدا پشت و پناهت
سلام دوست عزيز خيلی اتفاقی وبلاگتو ديدم وبرام جالب بود که خيلی از اين چيز هايی رو که تو وبلاگت نوشته بودی . من ۴ سال پيش وقتی در شهر ديگری دور از خانواده وکلی مسايل روحی در گير بودم در دفتر خاطراتم نوشته بودم .ولی دوست خوبم تنهايی خوبه ولی تا يه حدومرزيو بيشتر از اون حد اگه بشه خودت اولين کسی هستس که اسيب ميبينی.اين رو به عنوان يه تجربه بهت می گم کسی که اخر هفته ها توی خوابگاهی که۱۷ ساعت از خونش دور بود وهزار تا مشکل ديگه داشت وشايد باورت نشه توی يه اتاق ۶ نفره خوابگاه ۲۴ ساعت روی تختم وپشت به اتاق دراز می کشيدم وتوی دنيای ديگه ايی بودم ولی بيشتر از همه خودم اسيب ديدم.اگه بگم شايد خندت بگيره اونقدر از ادمهای دوروبرم بدم ميومد که گاهی از زور تنهايی با مورچه ها هم حرف ميزدم .ولی باز م ميگم تنهايی ادمو از درون خرد می کنه وبرای فرار از اين حالت يا تعديل اون بهت ميگم که مطلق فقط خداست واز ادم ها انتظار فرشته بودن رونداشته باش .تا بتونی توی اين جماعت دوام بياری. به عنوان يه خواهر بزرگتر می گم سعی کن درعين حفظ تنهايت ميون ادمها بيايی و گرنه تنهايی محض يعنی جهنم مجسم شده در زمين. پيروز باشی ومستحکم
خواهر عزيز و محکم در برابر تنهايی...شما ها چرا عادت کرديد همه چيز و اشتباه برداشت کنيد...من در حاله حاضر اينقدر آدم دورو برم هستش که هيچ وقت تنها نمونم...( خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است پس چرا گريه کنم خنده دل انگيز تر است....واقعا يادمه دکتر سر کلاس روانشناسی راست می گفت: که ادم ها هر چيزی رو ميخونند يا مشنوند در وهله اول قسمت منفی رو ميبينند... در ضمن دوست عزيز يعنی من از روی نوشته های شما کپی برداشتم...استغفرالله از دست شما آدم ها
سلام - زیبا بود و پر معنی - خوشحال میشم لینک بدهید
...تلخي تنهايي گاهي از شيريني درجمع بودن شيرين تر است ... وقتي تو با خيالت تنها شدي مي تواني به تمام قله هاي دست نيافتني واقعيت پا بذاري و بر روي تمام درياهاي دوردست سفر كني خيال چون پرنده اي تورا با خود به اوج مي برد... وخيال تنها دوست دوست داشتني من است وبلاگ قشنگي داري